یادم می‌آید وقتی بچه بود او را به بازار برده بودم و اصرار می‌کردم که یک خوردنی برایش بخرم ولی او با همان حالت کودکانه خودش پیشنهادم را رد می‌کرد.

وقتی از بازار برمی‌گشتیم میلاد با زبان شیرین کودکانه‌اش پرسید: «از این راه برنمی‌گردیم»؟. به او ‌گفتم: «برای چی؟» گفت: «می‌خواهم این خوردنی‌ها را نگاه کنم». گفتم: «عزیزم، من که از اول گفتم هر چی خواستی بگو تا برایت بخرم. گفت: «آخه ترسیدم پولمان کم بیاید و نتوانیم چیزهایی را که لازم داریم بخریم».

مــدافــع حــرمــ

شهیــــدمیــــلادبــــدرے

《سالروزولادتــــــ》

@zakhmiyan_eshgh


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان انگلیسی ذوالجناح دست نوشته های علی روستایی دانستني ها matbakh مینو گرافیک Kimberly Muñecas sexuales en 24buydoll.com گروه آمار سبز PawerPoonit