پسرم با همسرش مشڪل پیدا ڪرده بودند و همسرش قهر ڪرده بود رفته خونه باباش . ماخیلی ناراحت بودیم ، یه روز پسرم خیلی عصبانی شده بود و رفت در خونه ی پدرخانمش و خیلی سر و صدا راه انداخت . من هم با اینڪه همیشه مشڪلات دیگران را حل می ڪردم دیگه برا پسر خودم مونده بودم چه ڪنم . زنگ زدم به آقاجواد و آدرس را بهش دادم گفتم بیا اونجا. آقاجواد وقتی اومدند پسرم را دید ڪه خیلی دادوبیداد می ڪند ، دست پسرم را گرفت بردش توی ماشین و گفت : می خوایم با هم یه ڪم حرف بزنیم . اومدیم توی خونه ، آقاجواد نشست و یڪ ساعتی با ما حرف زد . پسرم خیلی آروم شد و مشڪلش هم همانجا حل شد . پسرم می گفت : من بلد نبودم حامی زنم باشم و آقاجواد این را بهم یاد داد . حالا هم زندگی خوبی دارندو این را مدیون آقاجوادیم .

راوی : دوست شهید جواد محمدی

@shahid_satar_owrang 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Mhysa Forever آروشه سنگسر افشین سلطانی me & my weblog مری موزیک آشنایی با سگ پامرانین و سگ چاوچاو فرکتال ترنج دُنْیایـــِ خیالیــ مَنــــ نودیجه آنلاین Earle