ساعت ٧ صب بود منو بیدار کرد گفت بابا امروز من میرسونمت دانشگاه. ماشین را که روشن کرد طبق معمول همیشه آیه الکرسی را زیر لبش زمزمه کرد. نصف مسیر را گذراندیم و یک فلش رو گذاشت رو ضبط ماشین و آهنگى را انتخاب کرد. لبخند میزد ، حالش از همیشه بهتر بود. با خنده گفت بابا این آهنگو میشنوى؟ ازت میخوام این آهنگو براى مراسم شهادتم بذارین مردم فیض ببرن(با خنده) قلبم درد گرفت از شنیدن این جمله حتی تصورش هم برام دردناک بود گفتم بابا این چه حرفیه اول صبح میزنى؟!گفت: خلاصه یادت نره یک هفته بعد رفت سوریه وقتى شب وداع بابا شد یاد اون روز افتادم .آهنگو براى عمو فرستادم شب وداع گذاشتن همونطور ک خودش خواست. راوی فرزندشهید عادل سعید

@zakhmiyan_eshgh


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وانت بار تهران | اسباب کشی و حمل بار | تهران و تمام کشور آکادمی موسیقی شاکری احساس آرام _ ارتباط با ضمیرناخودآگاه ، کائنات نشریه طنین عدالت(به زودی) سریال و فیلم, داستان, معرفی, عکس بازیگران هارمونی باران آموزش سئو در ایران ارائه ی انواع عطر و ادکلن محمودم